تک پارتی

حضرت منحرف حضرت منحرف حضرت منحرف · 18 ساعت پیش · خواندن 4 دقیقه

من دختری بودم که عاشق پرنده ها بودم عاشق گربه ها و پروانه ها بودم  عاشق طبیعت و گلها بودم 

نمیدونم چیشد که الان توی تيمارستان بستریم کردن بخاطر خودکشی ای که موفقیت آمیز نبود 

اها یادم اومد :)

اسم من سلن هست  و ۱۴ سالمه من دختر شاد و قبراقی ام نقاشی های خوشکلی میکشم  و یک بلاگر تو اینستا ام داستان از اونجایی شروع شد که :((مثل همیشه بعد از مدرسه به سمت کتابخونه رفتم من به خوندن کتاب ها علاقه زیادی دارم و حس آرامش میگیرم تقریبا رسیده بودم که متوجهش شدم یه مرد قد بلند و نسبتا جوان دنبالم میاد از اول مسیر. بیخیال  شدم و راهمو رفتم ، به کتابخونه رسیدم  و شروع به خوندن یک کتاب کردم داستان خوبی داشت اسم کتاب (کتابخانه نیمه شب)بود  هوا کم کم داشت تاریک می‌شد یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه از نقاشی جدیدم پست گذاشتم تو اینستا  و بعد از ۲۰ دقیقه یه پیام به دایرکتم اومد یه مرد بهم پیام داده بود که میخواد نقاشی رو بخره چون ازش خوشش اومده  با مشورت با مادر پدرم قبول کردم که نقاشی رو بهش بفروشم  یه آدرس فرستاد و درخواست کرد که نقاشی رو خودم براش ببرم  ساعت تقریبا ۵ بود زنگ در رو زدم و در باز شد واحد آخر بود به سمت خونه رفتم تقه ای به در زدم و همون مردی که توی مسیر کتابخونه دنبالم اومده بود مواجه شدم  اول کمی تعجب کردم و وارد خونه شدم مرد  بهم لبخند زد و گفت اسم من  مهران هست خوشبختم 

من هم خودم رو معرفی کردم و نشستم  برام چای ریخت و آورد  بهش گفتم که دیرم میشه و نیازی نیست و میخوان برم کلی اسرار کرد تا چایی رو بخورم و بعد برم چای رو نصفش رو خودم سر گیجه بدی گرفتم و چیزی که اخر فهمیدم قفل کردن در خونش بود چشمام تار میدید نمیتونستم صحبت کنم  بلندم کرد و به سمت یکی از اتاق ها رفت و منو روی تخت گذاشت و در اتاق رو قفل کرد و  لباس هام رو در آورد خواستم مانعش بشم ولی  نمیتونستم تکون بخورم فکر کنم توی چای چیزی ریخته بود  فقط اشک می‌ریختم لباس هاش رو در آورد و... 

وقتی چشم هامو باز کردم  لخت بودم و در اتاق قفل بود لباس هامو پوشیدم و صداش زدم و گفتم لطفا در رو باز کن عوضی در رو باز کن میخوام برم ناگهان زیر دلم درد خیلی بدی گرفت که باد کار هاش با بدنم افتادم که ناخودآگاه اشک هام روی گونه هام سرازیر شد. خودم رو برای نقاشی کشیدن خوردن چایی اومدن به خونه این مرد عوضی نفرین کردم آخه من چه گناهی کردم مرده در رو باز کرد و بازوم رو محکم گرفت و گفت از کل بدنت عکس دارم اگه به کسی بگی همه عکس هات رو پخش میکنم  اشک هام می‌ریخت و گفتم لطفا بزار برم دستم و ول کرد و وسایلم رو داد و از خودش بیرونم کرد ساعت ۱۰ ششب بود رفتم خونه مادرم با نگرانی در خونه رو باز کرد و محکم زد زیر گوشم  بهش نگاه کردم و گفت کدوم گوری بودی چرا جواب گوشیت رو نمیدادی دختره جنده  گمشو برو تو خونه وارد خونه شدم خاستم موضوع رو بهش توضیح بدم که یاد عکس ها افتادم رفتم تو اتاقم در رو بستم انقدر ازآب وجدان داشتم و از بدنم بدم میومد که یه تصمیم بزرگ گرفتم شروع کردم به نوشتن نامه برای مادرم و دوستام نامه نوشتم برای پدرم نامه رو جلوی در اتاق گذاشتم پنجره اتاقم رو باز کردم لب پنجره وایسادم مادرم در اتاق رو باز کرد بهم نگاه کرد و داد زد اینکارو نکن سلننن. اما دیر بود بدون مکث از اونجا پریدم مادم نمیدونست چه بلایی سر تک دخترش آوردن وگرنه  شاید درکم می‌کرد چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم وقتی متوجه شدم هنوز زندم داد و بیداد کردم و جیغ میزدم سرم رو از تو دستم کشیدم  خواستم بلند بشم که متوجه پاهام شدم پاهام رو حس نمیکردم خودم رو پرت کردم از تخت پایبن  و تیغ جراحی که دیدم رو برداشتم تا خاستم رگم رو بزنم  پرستار ها جلوم رو گرفتن صدای صحبت دکتر با مادر و پدرم رو شنیدم  دکتر گفت باید به تيمارستان منتقلش کنیم  داد زدم من روانی نیستم بزارین ب م اما بهم آرام بخش زدن و دوباره خاموشی 

دوماه ازین قضیه میگذره  و من هنوز تک تک کار های اون عوضی با بدنم رو یادمه   پرستاری اومد و لیوان آب و قرص هام رو داد هنوز

روانی شده بودم دیگه نمیتونستم اون عادم شاد سابق بشم لیوان رو زدم به زمین شکستنش و تیز ترین تکه شیشه رو برداشتم قبل از اومدن پرستار  من رگ خودمو زده بودم خون رو زمین بود قبل از اینکه چشام سیاهی بره داد زدم (بدون اینکه ازم بپرسید چیشده زندانیم نکنیم ازم دلیل کامو بپرسین)صدا زدن های مامانم رو می‌شنیدم ولی  من برای همیشه دور شدم از اون آدمای فاسد  من پرواز کردم به سمت آسمون شاید برای زندگی بهتر