پارت ۴ رمان یک اشتباه ‌‌‌‌ ‌‌‌‌

حضرت منحرف حضرت منحرف حضرت منحرف · 19 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

لوکا:مرینت من واقعا متاسفم  اون احتمالا مست بوده و... خب شاید نفهمیده حالا گریه نکن آرایشت خراب میشه حیف اینهمه خوشکلی تو برای اون الدنگ😑.،

مرینت:ممنون لوکا همیشه وقتی با تو ام  حالم خیلی خوب میشه خیلی آرومم میکنی به خدا اگه گی نبودی باهات رل میزدم پسره یه بد شانس 

لوکا:واقعا بد شانسم خوشگله، خب تو که انقدر خوشکل کردی حیف نیست امشب با این لباست قر ندی و نرقصی ؟

مرینت: یعنی میخوای برگردم به اون مهمونی کوفتی؟

لوکا:من اینو نگفتم 

مرینت:پس منظورت چیه؟

لوکا بلند شد و یه آهنگ کلاسیک توی گوشیش گذاشت و صداشو زیاد کرد 

مرینت :هی دیوونه چیکار میکنییییی

لوکا :هی نترس بابا اینجا خلوته پاشو بیا باهم برقصیم قرمزی 

مرینت به اجبار قبول کرد و تا آخر شب با لوکا رقصید خوش گذروند و خوراکی خورد و آخرای شب بعد خداحافظی با لوکا  برگشت به خونش

مرینت گوشیش رو چک کرد و نزدیک ۳۰ تا تماس از آلیا داشت 

با آلیا تماس گرفت که بعد چند تا بوق جواب داد   و صدای جیغ آلیا توی گوشش پیچید  

آلیا  هی مرینت کجایی توووو حالت خوبه ببخشید دیر متوجه اومدنت شدم حالت خوبه الان کجایی ؟ 

مرینت :هی دختر یه نفس بگیر نترسی خونم اونجا حال و حواشی به من نمی‌خورد میدونی که از مشروب متنفرم دیگه آره ؟  درضمن حالم خوب بود پیش لوکا بودم باهم کلی خوش گذروندیم بیا خونه من تا بهت بگم 

آلیا باشه ای گفت و بعد خداحافظی کرد  بعد چند دقیقه زنگ در خورد 

 مرینت:یعنی آلیا انقدر زود اومد؟