پارت ۴ رمان یک اشتباه

لوکا:مرینت من واقعا متاسفم اون احتمالا مست بوده و... خب شاید نفهمیده حالا گریه نکن آرایشت خراب میشه حیف اینهمه خوشکلی تو برای اون الدنگ😑.،
مرینت:ممنون لوکا همیشه وقتی با تو ام حالم خیلی خوب میشه خیلی آرومم میکنی به خدا اگه گی نبودی باهات رل میزدم پسره یه بد شانس
لوکا:واقعا بد شانسم خوشگله، خب تو که انقدر خوشکل کردی حیف نیست امشب با این لباست قر ندی و نرقصی ؟
مرینت: یعنی میخوای برگردم به اون مهمونی کوفتی؟
لوکا:من اینو نگفتم
مرینت:پس منظورت چیه؟
لوکا بلند شد و یه آهنگ کلاسیک توی گوشیش گذاشت و صداشو زیاد کرد
مرینت :هی دیوونه چیکار میکنییییی
لوکا :هی نترس بابا اینجا خلوته پاشو بیا باهم برقصیم قرمزی
مرینت به اجبار قبول کرد و تا آخر شب با لوکا رقصید خوش گذروند و خوراکی خورد و آخرای شب بعد خداحافظی با لوکا برگشت به خونش
مرینت گوشیش رو چک کرد و نزدیک ۳۰ تا تماس از آلیا داشت
با آلیا تماس گرفت که بعد چند تا بوق جواب داد و صدای جیغ آلیا توی گوشش پیچید
آلیا هی مرینت کجایی توووو حالت خوبه ببخشید دیر متوجه اومدنت شدم حالت خوبه الان کجایی ؟
مرینت :هی دختر یه نفس بگیر نترسی خونم اونجا حال و حواشی به من نمیخورد میدونی که از مشروب متنفرم دیگه آره ؟ درضمن حالم خوب بود پیش لوکا بودم باهم کلی خوش گذروندیم بیا خونه من تا بهت بگم
آلیا باشه ای گفت و بعد خداحافظی کرد بعد چند دقیقه زنگ در خورد
مرینت:یعنی آلیا انقدر زود اومد؟